محل تبلیغات شما

ششمی ها آمدند



ابو معین ناصرخسرو قباد یانی شاعر توانای سده پنجم هجری در میان قصیده سرایان ایران از مرتبه

ای بلند برخورد است. گزیده حاضر بدین قصد فراهم آمده استتا خوانندگان و علاقه مندان شعر

پارسی رادر زمانی نسبتا کوتاه با بهترین اشعار و مهمترین ویژگی های شعری این شاعر نامدار

آشنا سازد.

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا            گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا    

درحال خویشتن چو همی ژرف بنگرم       صفرا همی برآید از انده به سر مرا

گویم چرا نشانه تیر زمانه کرد                 چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا؟

گر در کمال فضل بود مرا در خطر             چون خوار و زارکرد پس این بی خطر؟

فواید دوچرخه سواری با دوچرخه ثابت و متحرک برای بدن تقریبا یکسان است. برای سوزاندن کالری و سلامت قلب به سراغ دوچرخه سواری بروید. اگر کالری سوزی دوچرخه سواری برای تان کافی نیست، تحقیقات جدید نشان داده دوچرخه سواری برای مغز هم فوایدی دارد که این موضوع این پرسش را به ذهن می آورد:برای سلامت روانی هم می توان دوچرخه زد؟ خیلی ها عاشق دوچرخه سواری هستند، چه بیرون از منزل و چه با دوچرخه ثابت، چون ضربان قلب را بالا می برد، کالری می سوزاند، و پاهای را به فعالیت وا می دارد.

 فواید شگفت انگیز دوچرخه سواری بر مغز و بدن اما معلوم شده این رکاب زدن، تمرینی عالی برای ذهن و روان تان نیز هست. مطالعات جدید گوناگونی نشان داده اند، دوچرخه سواری، ساختارهای مهم مغز را گسترش می دهد و بنابراین شما می توانید سریع تر فکر کنید، بیشتر به خاطر بسپارید و احساس شادابی بیشتری کنید.

 

فواید شگفت انگیز دوچرخه سواری بر مغز و بدن

افزایش سلول های سفید مغز

 مغز از دو نوع بافت تشکیل شده :بخش خاکستری که تمام سیناپس ها درآن قرار دارد و مرکز فرماندهی بدن است و بخش سفید که با استفاده از آکسون ها، بخش های متفاوت سلول های خاکستری را به هم وصل می کند و کانون ارتباطات است. 

 

هرچه قدر سلول های سفید مغزتان بیشتر باشد، سریع تر می توانید ارتباطات مهم مغز را برقرار کنید، بنابراین هر چیزی که تعداد این سلول ها را افزایش دهد خوب است. تحقیقی جدید در هلند نشان داده دوچرخه سواری دقیقا" همین کار را می کند؛ یعنی فشردگی و استحکام سلول های سفید مغز را در برداشته و ارتباطات مغز را سرعت می دهد.


به سخنان امام گوش می دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر می کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: کمی آب بیاورید!»

خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.

نه! نمی شد. اصلاًنمی توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: کمی آرد و شکر و آب بیاورید».

وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت درازکردم.

شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!. بنوش که تشنگی ات را از بین می برد.



از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا علیه السلام ؛ نه!. فقط باورم نمی شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.

آن روز صبح به همراه امام رضا علیه السلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می شد اگر می توانستم امام را آزمایش کنم.

در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: حسین!. چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»

فکر کردم که امام با من شوخی می کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست.».

هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.


مرد گفت: سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».

امام رضا علیه السلام فرمودند: خوش آمدی!»

ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».

امام لبخندی زدند و فرمودند: با ما تعارف نکن! ما خانواده ای میهمان دوست هستیم».

در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم».

امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».


حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.

امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند:

سلیمان! . این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!.

با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم.

با تعجب پرسیدم: شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: من حجت خدا هستم. آیا این کافی نیست؟!»


مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا علیه السلام رسید. جعبه ای نقره ای رنگ به امام داد و گفت:

آقا! هدیه ای برایتان آورده ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلی الله علیه و آله است.که از اجدادم به من رسیده است».

حضرت رضا علیه السلام دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است».

مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هرسه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر صلی الله علیه و آله روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.


حضرت محمد(ص)، فرزند عبدالله بن عبدالمطلب بن‌هاشم بن عبدمناف، در مکه به دنیا آمد.
پدرش عبدالله پیش از ولادتش از دنیا رفته بود.
او شش سال بیشتر نداشت که مادرش آمنه را نیز از دست داد.
تا هشت سالگی پدربزرگش عبدالمطلب سرپرست او بود و پس از مرگ عبدالمطلب در خانه عمویش ابوطالب زندگی کرد.
رفتار و کردار او در خانه ابوطالب، نظر همگان را به سوی خود جلب کرد و دیری نگذشت که مهرش در دل‌ها جای گرفت.
او برخلافِ کودکانِ هم‌سالش که موهایی ژولیده و چشمانی آلوده داشتند، مانند بزرگسالان موهایش را مرتب می‌کرد و سر و صورتِ خود را تمیز نگه می‌داشت.
او به چیزهای خوراکی هرگز حریص نبود، کودکان همسالش، چنان که رسم اطفال است، با دستپاچگی و شتابزدگی غذا می‌خوردند و گاهی لقمه از دست یکدیگر می‌ربودند، ولی او به غذای اندک اکتفا و از حرص در غذا خودداری می‌کرد. در همه احوال، متانت بیش از حدِ سن و سالِ خویش از خود نشان می‌داد.
بعضی روزها همین که از خواب برمی‌خواست، به سر چاه زمزم می‌رفت و از آب آن جرعه‌ای می‌نوشید و چون به وقت چاشت به صرف غذا دعوتش می‌نمودند، می‌گفت: احساس گرسنگی نمی‌کنم.
او نه در کودکی و نه در بزرگسالی، هیچ گاه از گرسنگی و تشنگی سخن به زبان نمی‌آورد.
عموی مهربانش ابوطالب او را همیشه در کنار بستر خود می‌خوابانید. او گوید: من هرگز کلمه‌ای دروغ از او نشنیدم و کار ناشایسته و خنده بیجا از او ندیدم.
آن حضرت در سیزده سالگی، ابوطالب را در سفر شام، همراهی کرد. در همین سفر بود که شخصیت، عظمت، بزرگواری و امانتداری خود را نشان داد.
بیست و پنج سال داشت که با خدیجه دختر خویلد ازدواج کرد.
حضرت محمد(صلی الله علیه وآله) در میان مردم مکه به امانتداری و صداقت مشهور گشت تا آنجا که همه، او را محمد امین می‌خواندند.
در همین سن و سال بود که با نصب حجرالاسود و جلوگیری از فتنه و آشوب قبایلی، کاردانی و تدبیر خویش را ثابت کرد و با شرکت در انجمن جوانمردان مکه (= حلف الفضول) انسان‌دوستی خود را به اثبات رساند.
پاکی و درستکاری و پرهیز از شرک و بت‌پرستی و بی‌اعتنایی به مظاهر دنیوی و اندیشیدن در نظام آفرینش، او را کاملاً از دیگران متمایز ساخته بود.
آن حضرت در چهل سالگی به پیامبری برانگیخته شد و دعوتش تا سه سال مخفیانه بود.
پس از این مدت، به حکم آیه وَ أَنـْذِرْ عَشیرَتَکَ الاَقـْرَبینَ یعنی: خویشاوندان نزدیک خود را هشدار ده!، رسالت خویش را آشکار ساخت و از بستگان خود آغاز کرد و سپس دعوت به توحید و پرهیز از شرک و بت‌پرستی را به گوشِ مردم رساند.
از همین‌جا بود که سران قریش، مخالفت با او را آغاز کردند و به آزار آن حضرت پرداختند.
پیامبر در مدت سیزده سال در مکه، با همه آزارها و شکنجه‌های سرمایه داران مشرک مکه و همدستان آنان، مقاومت کرد و از مواضع الهی خویش هرگز عقب‌نشینی ننمود.
پس از سیزده سال تبلیغ در مکه، ناچار به هجرت شد.
پس از هجرت به مدینه زمینه نسبتاً مناسبی برای تبلیغ اسلام فراهم شد، هر چند که در طی این ده سال نیز کفار، مشرکان، منافقان و قبایل یهود، مزاحمت‌های بسیاری برای او ایجاد کردند.
در سال دهم هجرت، پس از انجام مراسم حج و ترک مکه و ابلاغ امامت علی بن ابیطالب(ع) در غدیر خم و اتمام رسالت بزرگ خویش، در بیست و هشت صفر سال یازدهم هجری، رحلت فرمود.


روزی جوانان شهر پیامبر سرگرم زورآزمایی و مسابقه وزنه‌برداری بودند. سنگ بزرگی‏ آنجا بود که که هر کس آن را بلند می‌کرد از همه قوی‌تر به شمار می‌رفت. در این هنگام رسول اکرم(ص) از راه رسیدند و پرسیدند: چه می‌کنید؟
جوانان پاسخ دادند: داریم زورآزمایی می‌کنیم. می‌‏خواهیم ببینیم کدام یک از ما قوی‌تر و زورمندتر است.
پیامبر به آن‌ها فرمودند: میل دارید که من بگویم چه کسی از همه قوی‌تر و نیرومندتر است؟
همه گفتند: البته، چه از این بهتر که رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.
افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند که رسول اکرم کدام یک را به عنوان‏ قهرمان معرفی خواهد کرد؟
عده‌‌ای بودند که هر یک پیش خود فکر می‌‏کردند الآن‏ رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد کرد.
رسول اکرم(ص) فرمودند: از همه قوی‌تر و نیرومندتر آن کسی است که اگر از چیزی‏ خوشش آمد، علاقه به آن چیز او را به انجام زشتی‌ها مجبور نکند و اگر زمانی عصبانی شد خودش را کنترل کند و همیشه حقیقت را بگوید و کلمه‌ای دروغ یا حرف زشت بر زبان نیاورد.

بت‌پرستان به پیامبر(ص) گفتند: اگر پیامبری باید معجزه کنی.
پیامبر(ص) فرمود: اگر معجزه کنم آن وقت ایمان می‌آورید؟
همه گفتند: آری.
پیامبر(ص) فرمود: خب بگویید چه کاری انجام بدهم.
بت‌پرستان گفتند: اگر می‌توانی به آن درخت بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید.
سپس پیامبر(ص) به درخت اشاره‌ای کردند. درخت از زمین کنده شد و روی ریشه‌هایش حرکت کرد و تا نزد پیامبر دوید و سایه‌اش را بر سر پیامبر(ص) انداخت.
همه گفتند: بگو تا درخت دو نصف شود.
پیامبر گفتند و همان طور شد.
باز بت‌پرستان گفتند: حالا دوباره به هم بچسبد.
پیامبر گفتند و همان طور شد.
گفتند: بگو برگردد.
پیامبر گفتند و درخت برگشت سر جای اولش.
بت‌پرستان بدجنس پس از مشاهده این همه از معجزه از پیامبر به جای آن که ایمان بیاورند به پیامبر(ص) گفتند: تو جادوگری!
پیامبر(ص) فرمود: می‌دانستم ایمان نمی‌آورید. از الان می‌بینمتان که در جنگ بدر کشته می‌شوید و جنازه‌تان را درون چاه می‌اندازیم.
و همان طور که پیامبر(ص) فرمودند همه آن‌ها در جنگ بدر کشته شدند و جنازه‌شان در چاه انداخته شد.

روزی پیامبر(ص) و امام علی(ع) نشسته بودند دور هم خرما می‌خوردند. پیامبر هسته خرماهایش را یواشکی می‌گذاشت جلوی امام علی(ع). بعد از مدتی پیامبر رو به امام علی(ع) کردند و فرمودند: پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.
همه نگاه کردند، دیدند جلوی امام علی(ع) از همه بیشتر هسته خرما بود.
امام علی(ع) فرمود: ولی من فکر می‌کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.
همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(ص) هسته خرمایی نبود. سپس همه خندیدند.

روزی پیامبر(ص) نشسته بود، امام حسن و امام حسین علیهما السلام وارد شدند. حضرت به احترام آنان از جای برخاست و به انتظار ایستاد. چون کودکان در راه رفتن ضعیف بودند، لحظاتی چند طول کشید. بدین جهت پیامبر صلی الله علیه و آله به سوی آنان رفت و استقبال کرد. آغوش خود را گشود و هر دو را بر دوش خویش سوار کرد و به راه افتاد و می‌فرمود: فرزندان عزیز، مرکب شما (یعنی چیزی که بر آن سوار می‌شوند: مثل اسب یا شتر) چه خوب مرکبی است و شما چه سواران خوبی هستید.
روزی از روزها پیامبر(ص) برای رفتن به مسجد و خواندن نماز دیر کرده بودند. همه مردم منتظر آمدن ایشان بودند.چون پیامبر هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی‌آمدند. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، و با بچه‌ها بازی می‌کنند، آن‌ها دیدند که پیامبر بچه‌ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند.
یکی از یاران جلو رفت و به پیامبر گفت: از شما بعید است، نماز دیر شده است بیایید به مسجد برویم.
پیغمبر با خوش رفتاری رو به بچه‌ها کرد و گفت: شترتان را با چند گردو عوض می‌کنید؟
بچه‌ها مقداری را تعیین کردند. پیامبر رو به یارانشان کردند و فرمودند: بروید گردو بیاورید و مرا از این بچه‌ها بخرید.
کودکان می‌خندیدند، و پیامبر هم با آن‌ها می‌خندید. پس از آن که یاران پیامبر گردو آوردند. پیامبر گردو‌ها را به بچه‌ها دادند و خودشان به مسجد رفتند.

مدت غیبت یونس از قومش

حضرت یونس 4 هفته از قوم خود غایب گردید.1هفته  هنگام رفتن به سمت دریا،1 هفته در شکم ماهی و1 هفته را  در بیابان زیر سایه کدو سپری نمود و1 هفته را نیز صرف برگشت مجددش به شهر نمود.

منابع قرآنی:

نساء:163 /انعام86 /یونس:98 /انبیاء:87-88/قلم:48/صافات:142-147-139-140-141



یونس با شنیدن این خبر خشمگین شد وبدون اذن پروردگارش شهر را ترک کرد ورفت تا به کنار دریایی رسید وسواریک کشتی شد که پر از بار ومسافر بود.کشتی در میانه راه بود که ناگهان ماهی بزرگی جلویش را گرفت ودهان خود را باز کرد وطلب غذا نمود.یونس تا ماهی را دید از ترس به عقب کشتی رفت وماهی نیز به دنبالش به عقب کشتی رفت.سرنشینان کشتی متوجه شدند که فرد گناهکاری در کشتی است.بنابراین تصمیم گرفتند تا قرعه کشی کنند وقرعه به اسم هر کسی افتاد او را در دریا اندازند.آنها 3 بار قرعه نمودند وهر بار قرعه به نام یونس درآمد در نتیجه او را در درون دریا انداخته وماهی نیز فوری او را بلعید وبه اعماق آب بازگشت.

خداوند به ماهی الهام نمود تا به او آسیبی نرساند.یونس چند روزی را در درون شکم ماهی به اطاعت وپرستش خداوند پرداخت وبه عظمتش اعتراف کرد ومتوجه اشتباه خود شد.خداوند نیز توبه اش را قبول نمود وبه ماهی الهام کرد تا او را به ساحل ببرد ورها سازد وماهی نیز چنان کرد.یونس با حالی گرفته وبیمار از شکم ماهی خارج شد ودر کنار ساحل به سایه بوته کدویی تکیه زد واز آن مثل سینه حیوان میمکید وارتزاق میکرد.چون بدنش قدرت یافت وبیماریش روبه بهبودی رفت خداوند کرمی را فرستاد وآن کرم ریشه بوته را خورده وخشکانید.یونس با دیدن این منظره ناراحت شد ولب به اعتراض نمود.

خداوند به او وحی کرد تو از خشک شدن درختی کوچک اینقدر نارخت شدی که هیچ زحمتی برایش نکشیده بودی ولی از نزول عذاب بر عده زیادی از مخلوقاتم نگران نبودی! در این هنگام یونس متوجه خطای خود شد واز درگاه الهی تقاضای عفوو بخشش نمود.سپس به سمت نینوا حرکت کرد وچون خجالت میکشید وارد شهر شود به چوپانی گفت که به  داخل شهر برود وخبر آمدنش را اعلام کند.اما چون چوپان خبر داشت که یونس در دریا غرق شده حرفش را باور نکرد اما گوسفندی به زبان آمد وگواهی داد که آن مرد یونس است.چوپان متقاعد شد که این مرد یونس است وسریع وارد شهر شده وخبر آمدنش را به مردم داد.اما مردم که فکر میکردند او دروغ میگوید تصمیم گرفتند تا او را کتک بزنند.اما چوپان به آنها کفت که من برای صدق گفتارم شاهد دارم ودر نتیجه همان گوسفند مجددا شهادت داد که چوپان راست میگوید.

مردم پس از این ماجرا به استقبال یونس رفته واو را با احترام وارد شهر کردندوبه اوایمان آورده وسالها تحت رهبری وراهنمائیهای او بودندمنابع قرآنی:

نساء:163 /انعام86 /یونس:98 /انبیاء:87-88/قلم:48/صافات:142-147-139-140-141


نام مبارک حضرت یونس 4 بار در قرآن ذکر شده ودر چند جا نیز بدون اشاره به نامش مطالبی ذکر شده ونیز یک سوره از قرآن به اسم ایشان میباشد.نام پدرش متا از عالمان وزاهدان وارسته ونام مادرش تنجیس بود.

وی از ناحیه پدر از نوادگان حضرت هود واز ناحیه مادر از بنی اسرائیل بود.ایشان به خاطر اینکه در شکم ماهی قرار گرفت با لقب ذوالنون (صاحب الحوت) یاد شده است.قبر ایشان در نزدیک کوفه ودر کنار شط فرات قرار دارد.منابع قرآنی:

نساء:163 /انعام86 /یونس:98 /انبیاء:87-88/قلم:48/صافات:142-147-139-140-141


آخرین جستجو ها

اسلامی - مذهبی - اجتماعی ruwittfiru اپیلاسیون یزد - خانه اپیلاسیون یزد - ناخن کار خوب یزد - لیزر یزد - بهترین ارایشگاه یزد کاشی پرسپولیس متن مداحی وبلاگ سبزترین بهار خرید و فروش باغ ویلا در شهریار bapcdumprinsu Wendi's receptions sturexgourro